دختر نابینا و معشوقه اش
بازدید : 29 | پنجشنبه 07 خرداد 1394 - 10:46
solmaz
ارسالی ها : 5
عضویت : 6 /3 /1394
دختر نابینا و معشوقه اش
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***

و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***

دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***

دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***

دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش






برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :